رمان های مذهبی - اخلاقی

مرجع رمان های مذهبی - اخلاقی،اسماعیل صادقی(مهران)

رمان های مذهبی - اخلاقی

مرجع رمان های مذهبی - اخلاقی،اسماعیل صادقی(مهران)

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان اول» ثبت شده است

رمان هفتم

خیانتی بدتر ازاو...

(نویسنده اسماعیل صادقی)

 رمان هفتم

حمید یکم واقع بین باش

چون بهت خیانت شده

دلیل نداره تو هم خیانت کنی

+ساکت باش نوید

تو دنیارو از دیدخودت میبینی

من از دید خودم

—من وقتی از دیدگاه تو نگاه کنم حالم بد میشه

تو هم امتحان کن حداقل یه بار برا همیشه با دید من نگاه کن

اگه حالت بد شد من دیگه چیزی نمیگم.....

مشکل حمید یه مشکل حاد بود یه مشکل سخت اما حل شدنی

مشکلی که تو جامعه هر چند با اقلیت  مواجه میشه اما نگران کننده به نظر میرسه

حمید تو یه عروسی با من آشنا شد

یه پسر متفاوت از جنس سوم یه پسری که از خلقت خودش ناراضی بود

به قول خودش که میگفت

جهت دریافت کامل رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی

رمان پنجم

(من برادرش هستم)

نویسنده: اسماعیل صادقی

رمان پنجم

قسمت اول

چفیه ام را تا نوک بینی روی صورتم می اندازم تا از گرما در امان باشم

زیر لب غر میزنم...پس چرا نماز را شروع نمیکند

باد خنکی میوزد

گوشهء چفیه ایم را بالا میبرد وتو به قول خودت یک لحظه نیم رخم را میبینی

می آیی و کنار من مینشینی

و با لحن عربی سلام میدهی

بی تفاوت بدون اینکه نگاهت کنم جواب سلامت را با زبان ایرانی میدهم

به تو بَر میخورد

در دلت میگویی چه مغرور

ازدستم ناراحت میشوی(این را بعدها به من گفتی)

میخواهی از جایت بلند شوی که عطسه ام میگیرد

و تو این را به فال نیک میگیری

سجدهء آخر نمازت چه قد طولانی میشود

سر از سجده بر میدارم

ولی تو هنوز در سجده ای

تشهد میخوانم

ولی تو....

جهت دریافت کامل رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی

رمان اول

ازعشق تا پاییز (خاطرات یک طلبه)

(نویسنده اسماعیل صادقی)

رمان اول

قسمت اول

سال اولی که با مرتضی آشنا شدم یه حس عجیب توام با غرور داشتم که خدا همچین فرشته ای رو سر راهم قرار داده خیلی کم حرف بود یا بهتره بگم اصلا حرف نمیزد وقتی هم میرفتم پیشش فقط لبخند زیبای رو لبش جواب سلاممو میداد هروقت مشکل روحی پیدا میکردم میرفتم کنارش باهاش حرف میزدم گریه میکردم و بهش میگفتم برام دعا کن اون هم مثل همیشه با لبخند گرمش من رو دلداری میداد خود ناقلاش باعث آشنایی من و محمد مهدی شد بهش گفتم نکنه ازمن خسته شدی که یکی دیگه رو سر رام میزاری اما من تو رو با دنیا عوض نمیکنم سرخاک مرتضی نشسته بودم و داشتم به سنگ قبرو لبخند رو عکسش نگاه میکردم و غرق ابهت چشماش شده بودم که حس کردم یه روحانیِ متین و با ادب داره میاد سمت من نمیخواستم توجه کنم دلم میخواست خلوت من و مرتضی شکسته نشه  اما اون حاج آقا پر رو تر از این ماجرا بود دستشو گذاشت رو سنگ قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن تموم که شد پرسید

شما نسبتی با شهید دارید ؟

سکوت کردم

با حسرت به مزارش نگاه کردم و گفتم داداشمه😔

با یه ذوق خاصی گفت واقعاااا؟؟

جهت دریافت رمان کامل به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی