رمان های مذهبی - اخلاقی

مرجع رمان های مذهبی - اخلاقی،اسماعیل صادقی(مهران)

رمان های مذهبی - اخلاقی

مرجع رمان های مذهبی - اخلاقی،اسماعیل صادقی(مهران)

رمان هفتم

خیانتی بدتر ازاو...

(نویسنده اسماعیل صادقی)

 رمان هفتم

حمید یکم واقع بین باش

چون بهت خیانت شده

دلیل نداره تو هم خیانت کنی

+ساکت باش نوید

تو دنیارو از دیدخودت میبینی

من از دید خودم

—من وقتی از دیدگاه تو نگاه کنم حالم بد میشه

تو هم امتحان کن حداقل یه بار برا همیشه با دید من نگاه کن

اگه حالت بد شد من دیگه چیزی نمیگم.....

مشکل حمید یه مشکل حاد بود یه مشکل سخت اما حل شدنی

مشکلی که تو جامعه هر چند با اقلیت  مواجه میشه اما نگران کننده به نظر میرسه

حمید تو یه عروسی با من آشنا شد

یه پسر متفاوت از جنس سوم یه پسری که از خلقت خودش ناراضی بود

به قول خودش که میگفت

جهت دریافت کامل رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی

رمان ششم

#تقدیر تلخِ تو...

(نویسنده اسماعیل صادقی)

رمان ششم

قسمت اول

سال اول دبیرستان با هم ...هم کلاس بودیم

یه پسر مودب و مهربون که همیشه ته کلاس میشنست

یه آدم متفاوت

درعین آرومی وقار خاصی تو برخوردش بود

ازیه جایی به بد ازش بدم میومد

پسر به این مثبتی ندیده بودم

اما قلبا دوسش داشتم

هیچ وقت نشد باهاش دوست بشم

چون تو مدرسه نه من اهل رفاقت بودم نه اون

چن باری برا رفع اشکال درسی رفتم پیشش وچن باری هم اون اومد پیش من

من تو عربی مهارت خاصی داشتم

واون تو زبان انگلیسی فول بود،

به همین خاطر هیچ وقت زبون همو نفهمیدیم

تا اینکه ازسال دوم  دبیرستان به علت  رفتن ازاون مدرسه دیگه ازش خبری نشد

جهت دریافت کامل رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی

رمان پنجم

(من برادرش هستم)

نویسنده: اسماعیل صادقی

رمان پنجم

قسمت اول

چفیه ام را تا نوک بینی روی صورتم می اندازم تا از گرما در امان باشم

زیر لب غر میزنم...پس چرا نماز را شروع نمیکند

باد خنکی میوزد

گوشهء چفیه ایم را بالا میبرد وتو به قول خودت یک لحظه نیم رخم را میبینی

می آیی و کنار من مینشینی

و با لحن عربی سلام میدهی

بی تفاوت بدون اینکه نگاهت کنم جواب سلامت را با زبان ایرانی میدهم

به تو بَر میخورد

در دلت میگویی چه مغرور

ازدستم ناراحت میشوی(این را بعدها به من گفتی)

میخواهی از جایت بلند شوی که عطسه ام میگیرد

و تو این را به فال نیک میگیری

سجدهء آخر نمازت چه قد طولانی میشود

سر از سجده بر میدارم

ولی تو هنوز در سجده ای

تشهد میخوانم

ولی تو....

جهت دریافت کامل رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی

رمان چهارم

(بر بال قلم)

نویسنده: اسماعیل صادقی

رمان چهارم

قسمت اول

زود باش دختر

کجایی بجنب دیگه

رژ لب صورتی مو برداشتمو در حالی که میگفتم چشم مامان الان میام یه کوچولو مالیدم رولبم

صدای مهلا که داشت به مامان میگفت زود باشین دیگه چرا نمیاین هواتاریک شد نمیرسیم به مزار

مجبورم کرد یکم بیشتر به خودم سرعت عمل بدم

مامان گفت

به این دخترهء چش سفید بگو که آخر سکتم میده با این کاراش

کی این میخواد بزرگ شه خدا میدونه کاش یکم ازتو یاد بگیره دخترم

ازاین حرف مامان یکمـ ناراحت شدم

بغضمو جمع کردمو هرچی زور داشتم خالی کردم رو رژ  و مالیدم به لبم

اما صدای مهلا بهم آرامش داد وقتی میگفت

عه مامان این چه حرفیه صدبار گفتم این حرف و نزن ناراحت میشه

+چی بگم مادر میگم بلکه به خودش بیاد یکی مث ناصر بیاد دست اینم بگیره ببره

مهلا خندید و گفت...

جهت دریافت کامل رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی

رمان سوم

(‌تاوان یـک اشتباه)

نویسنده: اسماعیل صادقی

رمان سوم

قسمت اول

شما مقصری آقای محترم

شما مسئولی در برابر تمام این دانش آموزا

شما سهل انگار ترینـ معلمی هستی که تو عمرم دیدم

شما...........اخرااااجی

سرم از اینـ همه تو بیخ درد گرفته بود نای حرف زدن و دفاع کردن نداشتم

وتنها به یه گوشهء مبهمی خیره شده بودم

کاش اون شب هیچ وقت اتفاق نمیفتاد

کاش هیچ وقت با بچه ها صمیمی نشده بودم

کاش هیچ وقت پامو تو اون خرابه ......

سال چهارم خدمتم بود

از بچگی آرزومـ معلم شدن بود اونم معلم دوره دبیرستان درس شیرین عربی

وقتی رفتم تو سایت آموزش و پرورش و اسم خودمو تو لیست قبولیا دیدم

تو پوست خودم نمیگنجیدم

مث بچه هایی که بهشون خوراکی داده باشن ذوق زده شدم

جهت دریافت کامل رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی

رمان دوم

فرخنده

نویسنده: اسماعیل صادقی

رمان دوم

قسمت اول

ازاینکه مسعود تصمیم گرفت با من همراهی کنه واز زندگیش بگه

خوشحال بودم

راستش کمتر آدمایی پیدا میشن که بخوان  سوژهء یه هفته نامه شن اون هم تو قسمت حوادث

از زبان مسعود

مسعود بیگی هستم دانشجوی انصرافی دانشگاه رضوی مشهد

رشتهء ادیان و مذاهب اسلامی درس میخوندم

پسر دوم خانواده بودم و از جایی که تو یه خانوادهء مذهبی بزرگ شده بودم راحت میتونستم با رشتهء مورد علاقم کنار بیام

پدر و مادرم تهرانی اند اما اون زمان بخاطر دانشگاه من و خواهرم سپیده به مشهد اومدند

برادر بزرگترم رضا کار مند بهزیستی تهرانه  وچون تشکیل خانواده داده بود همونجا موندگار شد

که ای کاش من هم.....

مسعود سکوت کرد

آهی کشید و در ادامه گفت

سرگرم درس و دانشگاه بودم

سرم تو لاک خودم بود

کاری به کار کسی نداشتم

صبح دانشگاه  میرفتم و عصر هم مغازه بابا

جهت دریافت کامل رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی

رمان اول

ازعشق تا پاییز (خاطرات یک طلبه)

(نویسنده اسماعیل صادقی)

رمان اول

قسمت اول

سال اولی که با مرتضی آشنا شدم یه حس عجیب توام با غرور داشتم که خدا همچین فرشته ای رو سر راهم قرار داده خیلی کم حرف بود یا بهتره بگم اصلا حرف نمیزد وقتی هم میرفتم پیشش فقط لبخند زیبای رو لبش جواب سلاممو میداد هروقت مشکل روحی پیدا میکردم میرفتم کنارش باهاش حرف میزدم گریه میکردم و بهش میگفتم برام دعا کن اون هم مثل همیشه با لبخند گرمش من رو دلداری میداد خود ناقلاش باعث آشنایی من و محمد مهدی شد بهش گفتم نکنه ازمن خسته شدی که یکی دیگه رو سر رام میزاری اما من تو رو با دنیا عوض نمیکنم سرخاک مرتضی نشسته بودم و داشتم به سنگ قبرو لبخند رو عکسش نگاه میکردم و غرق ابهت چشماش شده بودم که حس کردم یه روحانیِ متین و با ادب داره میاد سمت من نمیخواستم توجه کنم دلم میخواست خلوت من و مرتضی شکسته نشه  اما اون حاج آقا پر رو تر از این ماجرا بود دستشو گذاشت رو سنگ قبر و شروع کرد به فاتحه خوندن تموم که شد پرسید

شما نسبتی با شهید دارید ؟

سکوت کردم

با حسرت به مزارش نگاه کردم و گفتم داداشمه😔

با یه ذوق خاصی گفت واقعاااا؟؟

جهت دریافت رمان کامل به ادامه مطلب مراجعه نمایید

  • اسماعیل صادقی